دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

این دشنه سالهاست که درقلب ما نشسته ا ست

اکنون این سیاق را سالهاست که تیمار می بریم تا هرداغی را باداغ تازه تری مرهم نهیم. شاید ازهمین روست که دیگرگوش جانمان را یارای شنیدن آهنگی کمترازطول موج فاجعه نیست.
درابتدای راه ....هنوزدراندیشه بودیم که آیا برگریزان 60 فرجام توهم بهاربودیا کابوس بجای مانده از زمستان . و ....چون تابستان سیاه ازراه رسید هرآنچه درپستوی ناباوری ذهنمان زمزمه می کردیم به سیاهی یک تالم بزرگ عیان کرد.
بگوشمان خواندند این خطای دیده است . چشمها رابایدشست. طور دیگری باید نگریست وآنگاه که نوشتیم :« ما نویسنده ایم» ... این بار چشمهارا بستند. مارابه میهمانسرای« یگانگی» بردند تا تفهیم شویم « هویت » مان چیست.
نویسندگان بایست به ته دره هدایت می شدند تا پیمودن قله انسانیت را درسرنپرورند.
چندی گذشت ، نزدیک بود ازاین باده مدهوش شویم که آیا دوم خرداد همان اول بهاراست ؟ واین باردشنه آجین کردن فروهرهای جاوید به یادمان آورد که دراین سرزمین چهارفصل سال تنها خزان است.
وبازیک تابستان و تلخی دیگر ... این بارداغ عزت ابراهیم نژاد رابردل سپردیم تا فراموش شود که فرَ وهر ها تا ابد زنده اند.
یک سال زیبا کاظمی ، یک سال اکبرمحمدی و ... اکنون دشنه برقلب دانشجو توحید غفارزاده نشست. بازداغی را با داغ تازه تری فراموش می کنیم... اما نه سرانجام، بلکه این دشنه سالهاست که درقلب ما نشسته است .