سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۸

شب های توحید

به روال شب های تابستان برق قطع شده بود. هوای گرم و دم کرده راه نفس را تنگ می کرد. سیاهی شب دراعماق جان چنگ می زد. خبرهای بد و ناخوش ازدرودیوارمی بارید. آن شب درکورسویی با موج رادیو ورمی رفتم تا به قیمت تحمل پارازیت ها ی آزار دهنده شاید خبری از اوضاع بشنوم. اگربرق هم قطع نمی شد مانند خیلی ها با تلویزیون دولتی میانه ای نداشتم. چراکه جز اغوای مردم و واژگون سازی حقایق برای خود رسالتی قایل نبود. الحق که بچه ها ی دانشجو شعاردرستی می دادند(نفرت هرایرانی سیمای لاریجانی) دراین شرایط جز اینترنت و رسانه های فارسی زبان بین المللی راهی برای اطلاع از اخبار باقی نمی ماند.
مجری برنامه درحال پخش خبربازداشت سیف وگروهی ازاعضای حزب ملت بود. درهمین اثنا زنگ تلفن بصدا درآمد. احمد بود. صدایش نسبت به قبل متفاوت بود. با صدای خشک ومضطربانه تند تند گفت :
- مامورا به دفتراتحادیه حمله کردن. (تا اینجای قضیه خیلی عجیب نبود)اما اضافه کرد.
- اونا ازبالای دیوار مسلحانه وارد شدن. بچه ها رو اذیت کردن ، هرکس اونجا بود بردن. کامپیوترا ،پوشه ها و... همه چیزرا بردن....
مشخص شد که این هجوم غیر ازیورش های معمول است. در این فکر بودم که می خواهند پرونده اتحادیه دانشجویان و دانش آموختگان را برای همیشه ببندند.
گفتم : تو را بازداشت نکردند.
گفت: می خواستن منو ببرن .به اونا گفتم من سیاسی نیستم. کارای فنی برای چاپ نشریه انجام می دم . اما اگرمنو ببرین تا آخرعمربا شما دشمنم. مامورا رهام کردن. به شرط اینکه به کسی چیزی نگم.
آخرین حرفش این بود: فردا دفترنیا...

روز سه شنبه محمد رضا را ازمقابل دانشگاه تهران بازداشت کرده بودند. چندی بعد منوچهرو اکبر راگرفتند.اما حمله گسترده به اتحادیه وجبهه متحد دانشجویی بعد از23 تیروراهپیمایی حامیان حکومت آغازشد. دامنه این یورش حزب ملت ایران، حزب پان ایرانیست وبرخی نیروهای مستقل سیاسی رادربرمی گرفت. این درحالی بود که اعضای مرکزی یک گروه دانشجویی به یمن لجستیک جناحی از حکومت درآن ایام به سفرحج رفتند تا ازفرود تیرهای بلا درشب حادثه درامان بمانند. 25 تیربه منزل دکترامامی یورش بردند.او هم بازداشت شد.
روز 26 تیر عازم محل کار شدم. مطمئن بودم که سراغم خواهند آمد. حدود ساعت 11 صبح سارا زنگ زد. طبق معمول آرام نداشت.
گفت : شما رو نگرفتن؟
با خنده گفتم « هنوز» که نه.
ازوضع تعدادی ازبچه ها خبرداد. دو ساعت ازاین تلفن نگذشته بود که ماموران رسیدند. شمارشان حدود 10- 12 نفربود. تلاش کردم برترس فائق شوم. آنها درمقابل دیدگان کنجکاو همکارانم مرا بردند. رفتارشان محتاطانه بود. به سوی یک «ب ام و» هدایتم کردند. ازفردی که به نظرم سرتیم شان بود حکم خواستم . کاغذی را باز کرد و بدون اینکه بتوانم بدرستی بخوانم لحظه ای نشانم داد. تنها نام گروه طبرزدی و یک ردیف اسم را دیدم.
براه افتادیم. یک ماشین جلو تر حرکت می کرد. یک ماشین هم ازپشت می آمد. دست کم یک موتورسوارما را همراهی می کرد. سرتیم جلو کنارراننده نشست.عقب،یک مامورسمت راست ویک مامورهم سمت چپ من نشستند. برای اینکه از سنگینی فضا بکاهم . گفتم :
- این کارا لازم نبود، اگراحضاریه می فرستادین می آمدم دادگاه.
سرتیم عملیات با طعنه گفت:
شماها که از این کارا بدتون نمی آد। حالا دیگه مشهور می شین.پس ازاین گفتگوی کوتاه بلا فاصله به من یاد آورشد که حق حرف زدن ندارم و اگرحرکت نابجایی انجام دهم طور دیگری با من برخورد خواهد شد. توی دلم خندیدم .باخودم گفتم من با این دوتا عصا وشما با این همه مامورو اسلحه، مگه چه کاری قراراست انجام بدم؟! به سوی منزلمان روانه شدیم تا مورد تفتیش مامورین قرارگیرد .

سرپل تهران نو که رسیدیم، یکهو خودرو توقف کرد. ماموری که کناردستم بود با یک حرکت سریع مسلسلی که به آن کوچکی ندیده بودم ازبغل کتش درآورد و از ماشین بیرون پرید. به نظرم آمد چیزی شبیه یوزی بود.با خودم گفتم یوزی اسراییلی دست ماموران جمهوری اسلامی!( اما چند سال بعد نمونه مشابه دیگری را شاهد بودم. وقتی در تیرماه81 بازداشت شدیم.مامورین دستبند های سفتی بدستمان زده بودند. چنان به مچ دستمان فشارمی آورد که انگارمچ دست درحال قطع شدن بود. یکی ازآن مامورین که متوجه قضیه شده بود با ریشخند گفت اینها اسراییلیه، مال رفقای شماست. دکترامامی هم بدون فوت وقت به آن مامورجواب داد : فعلاً که اینها درخدمت شماست.)
موتوری که جلو حرکت می کرد برگشت . فاصله ای را به عقب رفت ودورزد. ماموری که ازخود رو پیاده شده بود صحبتی با او کرد وسوارشد، دوباره راه افتادیم. ظاهراً آنها ترس داشتند که تعقیب شده باشند.
منزل ما افسریه بود. مامورین بدون آدرس گرفتن نیمی ازراه راطی کردند اما نزدیکی منزل ازمن آدرس خواستند. وقتی به منزل رسیدیم. همسرم بی خبرازاوضاع مشغول امورخانه بود. فرزند خردسالم سرگرم نقاشی کودکانه اش بود. با ورود مردان ناشناس که بی اجازه مشغول زیروروکردن وسایل خانه شده بودند، خانواده ام دچاروحشت شدند. تلاش کردم به آنها آرامش دهم. پس ازبازرسی موقع خروج سرتیم آن گروه به من گفت بهتره با خودت لوازم شخصی رو بیاری. چون مدتی باید اونجا باشی.
همسرم گفت: نکنه بازم مثل دفعه قبل باشه که ...(منظورتحصن 15 تیردربرابردفترنمایندگی سازمان ملل بود که دراعتراض به بازداشت مهندس طبرزدی برگزار و منجربه بازداشتمان شده بود.) ماموربی توجه به بقیه حرفش گفت : پس سابقه هم داری. بعد بدون اینکه معطل درگرفتن گفتگوی تازه شویم مامورین مرا با خود بردند. این باربخشی ازمسیرکه طی شد گفتند باید سرت را ببری پایین.برای اطمینان خاطر یکی ازمامورین سرم را به سوی کف خود رو فشار داد. بعد ازمسافتی سرتیم با بی سیم مکالمه ای انجام داد.شنیدم که می گفت :به سوی مهمانسرا حرکت می کنیم. لحظاتی بعد احساس کردم که ازیک زیرگذری عبورکردیم و به محوطه ای وارد شدیم. این همان مهمانسرا بود . درآن حال سرود سوم از دوزخ (کمدی الهی) دانته به ذهنم آمد:
ازمن داخل شهرآلام می شوند
ازمن به سوی رنج ابد می روند.
از من پا به جرگه ی گمگشتگان می گذارند
.... ای کسانیکه داخل می شوید دیگردست ازهرامیدی بشویید.
و این زندان مخوف جمهوری اسلامی بود که حکومت آنرا« توحید» نامید. همان جایی که رژیم سابق به عنوان کمیته مشترک ضد خرابکاری شدید ترین شکنجه ها را روا داشت. زندانی مدور تا کسانی که درآن گرفتارشدند هیچ مفر و گریزگاهی نداشته باشند.
اولین دوره حبس را دربند 400 و در سلول انفرادی 404 گذراندم। گویا مدتی بعد پرویزراهم به همین سلول آوردند. بخاطر اسباب کشی منزل، اطلاعات نتوانسته بود اورابیابد و حدود دوهفته بعد بازداشت شد.

نخستین روز که وارد سلول انفرادی شدم شروع به خواندن دیوارنویسی هایی نمودم که افرادی که پیش ازمن درآنجا بودند به یادگارگذاشتند. چوب خط ها را شمردم . هیچ کدام کمترازچند هفته نبود. یکی حدود شش ماه بود، بعد آخرش نوشته بود فردا می رم اوین. ازمطالبی که روی دیوار نوشتند معلوم بود که جزآدم های سیاسی افرادی هم درارتباط با تجارت مواد مخدررا به آنجا می آوردند. یک نوشته توجهم را جلب کرد: من گنگ خواب دیده وعالم همه کر- من عاجزاز گفتن و خلق از شنیدنش. یکی هم ازروی شیطنت تصویر یکی ازانگشتان دست را زیر دریچه ای که زندانبانان ازآنجا سرک می کشیدند، رسم کرده بود. افراد سیاسی نوشته هاشان جالب بود اما غیرسیاسی ها حرف های ناامید کننده می نوشتند. فکرکردم امید مهمترین احساسی است که ازدیوارنوشته ها باید به خواننده منتقل شود. بنابراین آنجا نوشتم. می رسد مردی که زنجیرغلامان بشکند...
روزهای اول از تبعات حبس طولانی نگران بودم। اما به تدریج این احساس درمن قوت گرفت که آب که ازسرگذشت چه یک وجب چه صد وجب.

بازجویی ها باچشم بند صورت می گرفت.شاید این نمادی از آن بود که اینان مردمی می خواهند که چشم بینا(آگاهی) نداشته باشند. داخل سلول جزدوپتو و یک مهرهیچ چیزدیگرنبود. برای کسانی که مدام با خبر، تحلیل و آگاهی های گوناگون سروکاردارند، قرارگرفتن درشرایط بی خبری مطلق از دنیای خارج ومکانی که جزدیوارهای بی روح قرینی نیست . بی اطلاع اززمان و موقعیت مکانی ساعت های متمادی را گذراندن به خودی خود رنج آوراست . حال اگر انتظار سرنوشت مبهم وشرایط نامساعد دیگر را هم به آن اضافه کنیم ملال بیشتری را به همراه خواهد داشت. شب ها و روزها زیر نور مصنوعی قرار داشتیم. مساحت سلول چنان بود که هنگام خوابیدن فرد باید در طول سلول درازمی کشید چون عرض سلول آن قدر نبود که چنین کاری میسرباشد. دریچه کوچکی به عنوان پنجره نزدیک سقف بود. یک روز که زندانبان فراموش کرد عصایم را وقت ورود به سلول ازمن بگیرد. به کمک عصا تکیه گاهی درست کردم و ازآن بالا رفتم تا با گرفتن لبه ی آن دریچه ، خودم را بالا کشیده و محوطه را نگاه کنم .البته آن روز تلاشم ثمرنداد اما دریک فرصتی که برای رفتن به سرویس بهداشتی فراهم آمد حیاط زندان را دیدم.

سلول کناری ام فردی بود که گویا با تسبیح شب و روز بر دیوار می کوبید .آن هم آزاری مضاعف را فراهم می کرد. متوجه شدم منوچهر دو سلول آن طرف ترهست. صدایش مدام به گوش می رسید. برای کاهش رنج هایش سعی کردم با صوت آهنگ ای ایران را سردهم اما او نشنید.
بازجوی روز نخست ما چندان مسلط نبود. تنها هنرش تند خویی بود اما ازروز بعد بازجوها عوض شدند. به نظرمی رسید ازنیروهای رده بالای اطلاعات باشند. یکی از آنها ادعا کرد که دانشجوی دکترای علوم سیاسی هست. صدای درشتی داشت.مدام هم تلفن همراهش زنگ می زد. به نظرتاجر مسلک بود. اکنون که ده سال ازآن ماجرا گذشت اگرآن صدا را بشنوم. بی تردید می شناسمش. از گفته هایش برمی آمد که جزو جناح راست حکومت است.
بازجوی دیگر لهجه مشهدی داشت. ادعا می کرد فوق لیسانس حقوق دارد. ازحرف هایش استنباط می شد که ازجناح چپ حکومت است. نخستین روز که با چشم بند و همراهی یک ماموربه سوی اتاق بازجویی می رفتم .درسالن صدای ضجه دردناکی شنیدم. فرد همراه گفت: اینها عناصربمب گذارند. ما «اشداء علی الکفار رحماء بینهم» هستیم. این خودی و غیرخودی خواندن انسان ها منطقی بود که بیرون اززندان هم با آن آشنا بودم. اما نمی دانم کسانی که درشرایط نامساعد ماه ها درزندان اسیرآنها بودند را می بایست جزو کدام گروه خواند. بعدها بازهم دراثنای بازجویی ها صدای ناله و فریاد می شنیدم .بازجوی چپ برخلاف آن مامور دلیلی غیرازکفروایمان مطرح می کرد. او می گفت این صدای افرادی است که بیمارشدند و توضیح می داد که ما دراینجا امکانات درمان بیماران را داریم. آن زمان هنوز اکبرمحمدی دربستربیماری درزندان جان نداده بود. تنها چیزی که درهربازجویی به چشم می آمد کاغذی بود که این عبارت را درسربرگ داشت النجات فی الصدق!!
بازجویی ها معمولا دو نوبت (از صبح تا یک یا دو ساعت پس ازظهر) و عصر تا شب ادامه داشت. اما گاهی نیمه های شب بیدارمان می کردند تا بازجویی شویم.

درشبانه روز تنها سه بارحق استفاده از سرویس های بهداشتی بود. تا دوهفته نخست امکان استحمام نداشتم.
حدود چهل روزامکان ملاقات نبود. پس ازآزادی باخبرشدم که خانواده ام نامه نگاری کردند. همچنین درگفتگو با نشریه آبان نسبت به بی خبری ازوضعیتم اظهارنگرانی کردند. ماه اول ازهواخوری خبری نبود. بعدها هفته ای یک بار دراتاقی که سقف نداشت به عنوان هواخوری یک ربع قدم می زدیم.

من و تعدادی از دوستانم ازنظرروحی تحت شکنجه بودیم اما برخی نظیراکبرمحمدی ، محمد رضا کثرانی، منوچهرمحمدی، احمد باطبی آنگونه که خود تعریف کردند ازنظرجسمی نیزشکنجه شدند.
درفرجام حبس انفرادی دربند 400 به سلول عمومی دربند 600 منتقل شدم। مدتی هم مرابه بند دیگری که 200 یا 100 بود بردند. فضای بند عمومی تقریبا دوبرابرانفرادی بود. دونفردیگربه جزمن درآن فضا سهیم بودند.اما مدتی بعد مرابه بندی بردند که آنرا هم بند عمومی خواندند اما فضایش همان سلول انفرادی بود و تنها یک نفربه آن فضا اضافه شده و چون دو نفر بودیم عمومی تلقی می شد. یک امتیاز دیگربند عمومی آن بود که امکان ورود روزنامه به بند (البته کیهان وجمهوری اسلامی) فراهم بود. یک روز درروزنامه خواندم که وزیر اطلاعات گفته بود کلیه بازداشت شدگان 18 تیرآزادشدند . این مساله هم باعث تعجب شد ،هم نگرانی . تعجب ازاین دروغ واضح ونگرانی نسبت به اینکه چه برنامه ای برای کسانیکه درسلول ها مانده اند خواهند داشت. نکته منفی بند عمومی وجود عناصرخبرچین است تا اطلاعاتی که درحین بازجویی به دست نیامد ازآن طریق کسب کنند. خبرچین بند ما هم زود شناسایی شد اما تا لحظه آزادی به رویش نیاوردیم.

روزی صدای مستمرغرش موتوری بگوشمان خورد. یکی ازهم بندی هایم که سابقه بیشتر از حبس داشت گفت هروقت می خواهند کسی را شکنجه کنند این موتوررا روشن می کنند تا صدایش شنیده نشود. صدای این موتور روزهای دیگرهم بگوشمان رسید.
یک روز ماموری اعلام کرد هرکس مایل به ملاقات با خانواده است درخواست کند. آنها این گونه ملاقات ها را نه به عنوان حقوق زندانی بلکه به عنوان امتیازی که به زندانی می دهند تلقی می کنند. من درخواست نداشتم اما روز بعد مرا هم برای ملاقات فراخواندند. گفتم من درخواستی ندادم . مامورگفت: خانواده ات آمده اند، بگوییم برگردند؟ دیدم این مایه آزارخانواده می شود، پس ملاقات را پذیرفتم. برای ملاقات باید به اوین می رفتیم. گرچه توحید ازاوین مخوف تربود. اما به درست یا غلط تصور ما این بود که محبوس شدن دراوین جایگاه خاص خود را دارد. البته سه سال بعد ازاین ماجرا مهمان اوین(بند دو الف) هم شدیم.
ملاقات با خانواده گرچه ممکن است برای خانواده تسلی بخش باشد। اما رنج های زندانی را دوچندان می کند.چرا که خبرهای بیشتری ازدشواری های آنان می شنود درحالی که کاری ازدستش ساخته نیست.

مدتها بود که از بازجویی خبری نبود. گرچه بازجو ها صحبت از ده تا 15 سال حبس می کردند اما احساس من آن بود تا مهر و شروع سال تحصیلی زندانیان را آزاد می کنند .یک روز خبردادند که باید به خانواده بگویم که سندی به عنوان وثیقه به دادگاه بیاورند تا آزاد شویم. گفتم ما چنین سندی نداریم. آنها تلفن منزل را گرفتند و من موضوع را گفتم. چند روز گذشت باردیگر مراخواستند گفتند چرا سند نمی آورند، گفتم چنین سندی نداریم. صحبت ازاین بود که می خواهند وثیقه را کم کنند تا اینکه خانواده سندی فراهم کردند و پس از53 روز حبس آزاد شدم. سند تا 5 سال رهن دادگاه ماند تا اینکه درسال 83 حکمی مبنی بر سه سال حبس تعلیقی به مدت سه سال صادرشد. وقتی زندانیان 18 تیربتدریج اززندان آزاد شدند افشاگری های متعدد ازوضع زندان کردند.وکیل دانشجویان زنده یاد محمد علی سفری درپی گیری امورزندانیان تلاش بسیارکرد. سال بعد توحید تعطیل شد.اما زندانیان سیاسی هرسال شمارشان بیشترشد.